حسام الدینحسام الدین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

نی نی دردسر

سالگردازدواج من وباباجون....

    برای توووووووو ........ برام هیچ حسی شبیه تو نیست ! کنار تو درگیر آرامشم همین از تمام جهان کافیه.. همین که کنارت نفس میکشم . . . برام هیچ حسی شبیه تو نیست تو پایان هر جستجوی منی تماشای تو عین آرامشه .. تو زیباترین آرزوی منی پسرقشنگم من وبابایی در تاریخ 88/1/23 ساعت 16 باهم ازدواج کردیم وامسال خوشحالیم که شمادرکنارمایی راستش امسال دل ودماغی برامون نمونده چون عمومرتضی باماشینش تصادف کرده وبیمارستان بستریه ومن وشما الان دوهفته است خونه عزیزجون  هستیم وبابایی پیش عموجون ....ایشالا زودترخوب بشه ******************************** سالگردازدواجمون مبارک ...
28 ارديبهشت 1393

تنهابرای تو ای خداوندگار....

خدایا خداوندا تو همیشه خدا بودی و هیچ وقت به هیچ چیز و هیچ کس نیازی نداشتی و نداری. اما من همیشه محتاج تو بودم و هستم و خواهم بود . انگاه که نا توان بودم تو را صدا کردم و توکل به تو کردم به امید انکه دست ناتوانم را می گیری . آیا آن زمان که به خیال خود اجابتم کردی شکر گذاریت را نکردم؟ امروز آنقدر درمانده و دلگیرم که نمی دانم چگونه آرام و قرار یابم. حس می کنم تو هم مرا تنها گذاشتی و این یعنی آخر همه چیز. خودت می دانی چه می گویم تو بگو من چگونه بار گناه نکرده را بدوش کشم . چگونه زخم زبان آدمها را تحمل کنم . ای تنها شاهد من . جز تو چه کسی حرف مرا باور خواهد کرد خسته ام . تو بگو من چگونه نگاه های پر ملامت را تحمل کنم در حالی که...
28 ارديبهشت 1393

روزبهترین پدردنیا.....

به دنبال قشنگ ترین واژه ها و کلمات میگردم اما هیچ کلمه و واژه ای نمیتواند عظمت حضور تو را در زندگی من وصف کند فقط میگویم ” دوستت دارم پدر ” روزت مبارک پدرعزیزو مهربان آقا حسام روزت مبارک ...
28 ارديبهشت 1393

بی نام....

مامان که شدم.. برای پسرم یه عروسک مسخرم وبهش میگم اگه ازون خوب مراقبت کنی جایزه یه ماشینه....!!! بهش یادمیدم مسئول عروسکیه که انتخاب کرده حالاکه انتخابش کرده بایدبهترین صاحب دنیاباشه یادش میدم مسئول انتخابش باشه.....به پای انتخابش بمونه آخه دوست ندارم مثل مردای امروز باشه...همه زندگی شونومیزارن یه ماشین بخرن اونوقت منتظرن تاجایزش یه عالمه عروسک باشه... که یکی براش بخنده....یکی گریه کنه....یکی برقصه.....یکی هم مادر خانوادش بشه ولی هیچ وقت یادنمی گیره ازشون مراقبت کنه .....اگه قول داد سر قولش بمونه... بهش یادمیدم یا یه بازی روشروع نکنه یااگه شروع کرد  مسئولیت کاراشوقبول کنه.......جانزنه.......کم نیاره...... خ...
14 ارديبهشت 1393

اولین روزمادر....

مادرم کودکانه دوستت دارم کودکانه محتاج مهرت ... من برای آغوش پر مهرت همیشه کودکم دست منو ول نکن که من هنوز هم بدون تو زمین میخورم ... ... تبلور عشق روزت مبارک ... معذرت ميخواهیم فيثاغورس چراکه مادرسخت ترين معادلات است! معذرت ميخواهیم نيوتن چراکه راز جاذبه مادراست! معذرت ميخواهیم أديسون چراكه مادر اولين چراغ زندگي است! معذرت ميخواهم مجنون  چرا كه فقط مادر عشق است! از همه معذرت ميخواهیم ؛ چرا كه هر چقدر دوستتان داشته باشیم،هرگز و هيچگاه آن گونه كه مادرمان را دوست داریم دوستتان نخواهیم داشت ،زيرا او زني است كه وجودش ديگر هيچ گاه تكرار نخواهد شد ... ممنونیم مادر از اينكه هستی   ...
14 ارديبهشت 1393

روزتون مبارک پدروپدربزرگ جون....

سلام بابایی. خوبی باباجونی؟ اینقدر برامون مهم بود که یه طور درست حسابی امروز رو بهت تبریک بگیم که همه اش فکر کردیم و آخرم به نتیجه نرسیدیم.   بی نهایت دوست داریم تکیه گاه محکم ما و امید زندگی             از همین جا هم حسام امروز رو به پدربزرگای خیلی خیلی عزیز و عمو های مهربون ودایی یکی یدونه اش و پسرخاله های دوست داشتنیش تبریک می گه.                                  ضمناً از اینکه تبریک خشک...
11 ارديبهشت 1393

اولین روزمادر....

امسال اولین سالیه که روز مادر رو بهم تبریک گفتند.حس خیلی خوبیه . باور کردنش خیلی سخته که  به این سرعت یه چیزایی عوض شده . نمیدونم چی بنویسم که منظورمو بفهمی . ایشالله بزرگ که شدی و بابا شدی اولین سالی که روز پدر رو بهت تبریک گفتند حس منو تا حدودی میفهمی. قربون جیغات برم که امروز پدرمو در آورد .اولین غلت کامل رو امروز (یکشنبه 93/1/31 ) زدی .خیلی خوشحال شدم چون بزرگ شدنت رو احساس کردم .از صبح امروز مشغول غدا پختن و تمیزکاری بودم .چون واسه شام مهمون داشتیم.مهمونها واسه دیدن تو اومده بودند عزیزم.تو  هم تا میتونستی شیطونی کردی .خیلی خسته شدم و وقت زیادی برات نداشتم .فکر کنم واسه همین لج کردی و بر عکس همیشه توی بغل بابایی خوابیدی ....
11 ارديبهشت 1393

آقاحسام دامادشد.......

بعد از اولین غلتت وقتی بابایی اومد خونه تصمیم گرفتیم زودتر ختنه ات کنیم . من هم که همیشه این پیشنهاد رو می دادم یه دفعه ای غافلگیر شدم و با ترس و لرز گفتم باشه .دوشنبه(93/1/19 ) ساعت 10صبح به مطب دکتر قرنجیک رفتیم . تا ساعت 12 دیگه همه چی تموم شده بود و اومده بودیم خونه .  . خیلی گریه کردی عزیزم و ما بخاطر گریه هات خیلی دلمون شکست و ناراحت شدیم . اما چاره ای نبود . بایست تحمل می کردی.بیشتر گریه ات واسه این بود که پات بسته بود و تو عادت نداری توی محدودیت قرار بگیری .  کوچولوتر هم بودی نمیزاشتی قنداقت کنم.هر چقدر هم شربتهای خواب اور بهت دادیم روت تاثیر نداشت.خدا رو شکر تا آخر شب دردت خیلی کم شد و تا صبح خوابیدی .امرو...
11 ارديبهشت 1393