حسام الدینحسام الدین، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه سن داره

نی نی دردسر

قصه زیبای بابابرفی....

ان سال زمستان، زمستان سختی بود: درخت ها را سرما زده بود – سبزیشان رفته بود – مثل شاخ بز، خشک و قهوه ای رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ریحان، نه پونه، نه مرزه. آب هم از رفتن خسته شده بود، یخ زده بود. همه جا سفید بود، همه جا، کوه و دشت و صحرا. آسمان شده بود آسیاب، اما به جای آرد، برف می ریخت همه جا. یک روز تعطیل، نزدیکی های ظهر، کامبیز و کاوه، میترا و منیژه، کوروش و آرش، سودابه و سوسن، به خانه‌ی پدربزرگ رفتند تا هم پدربزرگ را ببینند و هم در حیاطِ بزرگِ مدرسه، که خانه‌ی پدربزرگ آنجا بود، برف بازی کنند….. ….. وقتی بچه ها به حیاط بزرگ مدرسه، که پر از برف بود، رسیدند، کاوه گف...
4 آذر 1393

یاحسین....

امسال دومین محرم زندگیت رو دیدی حسام قشنگم...پارسال خیلی کوچیک بودی که من و بابامسعود لباس سقایی تنت کردیم و روز عاشورا بردیمت بیرون و تو تو بغل من خوابت برد...امسال شبا هم با باباییبردیمت بیرون و دسته ها رو تماشا میکردی و برات جالب بود ..امروز هم ساعت 12 رفتیم بیرون و مراسم عزاداری رو تماشا کردیم ... محرم اتفاق بزرگی توی تاریخ زندگی  همه ی ماست .شهادت مرد بزرگ اسلام حضرت امام حسین.کاش بتونیم تو این روزا یه کم درس گذشت و ایثار و صبوری و ایمان و بزرگ منشی رو یاد بگیریم قندعسل من امیدوارم صاحب این روزای عزیز همیشه مراقبت باشه آرزوی من فقط و فقط دیدن خوشبختی و سلامت تو و همه ی بچه های دنیاس..امیدوارم به حق این روزای بزرگ تمام...
29 آبان 1393

زندگی....

من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟ برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم، انتظارات همیشه صدمه زننده هستند ..   زندگی کوتاه است ..   پس به زندگی ات عشق بورز .. خوشحال باش .. و لبخند بزن .. فقط برای خودت زندگی کن و .. قبل از اینکه صحبت کنی » گوش کن قبل از اینکه بنویسی » فکر کن قبل از اینکه خرج کنی » درآمد داشته باش قبل از اینکه دعا کنی » ببخش قبل از اینکه صدمه بزنی » احساس کن قبل از تنفر » عشق بورز ...
29 آبان 1393

اولین سالروز تولد من......

خیلی خوشحالم از اینکه ... تو به دنیا اومدی تو...   دنیا فهمید که تو انگار ... نیمه گمشدمی تو...   زندگی خیلی خوبه ... چون که خدا تو رو داده...   روز تولدم برام ... فرشته شو فرستاده...   خدا مهربونی کرد... تو رو سپرد دست خودم... دست تو گرفتم و ... فهمیدم عاشقت شدم...   تولدت مبارک عشق قشنگ زندگی من... نفس و عمر مامان و بابا...   تولدت مبارک عزیزم.   چقدر خوبه که تو هستی . بدون تو انگار دنیای ما یه چیز بزرگ رو کم داشت. خدایا کمک کن تا قدر این نعمت بزرگتو بدونیم و به خوبی از امانتت نگهداری کنیم. پسر خوشگل من....
29 آبان 1393

مدرسه.....

اولین روز دبستان بازگرد  // کودکی ها ، شاد و خندان بازگرد باز گردای خاطرات کودکی//بر سواراسب های چوبکی   خاطرات کودکی زیباترند//یادگاران کهن مانا ترند درس های سال اول ساده بود //آب را بابا به سارا داده بود   درس پند آموزروباه وخروس//روبه مکارودزدوچاپلوس روزمهمانی کوکب خانم است//سفره پرازبوی نان گندم است   کاکلی گنجشککی باهوش بود //فیل نادانی برایش موش بود با وجود سوزوسرمای شدید//ریزعلی پیراهن ازتن می درید   تا درون نیمکت جا می شدیم//ما پرازتصمیم کبری می شدیم پاک کن هایی ز پاکی داشتیم //یک تراش سرخ لاکی داشتیم   کیفمان چفتی به رنگ زرد ...
9 مهر 1393

سومین سالگردعروسی به همراه قندعسلم.....

قندعسل مامان من وبابایی درتاریخ 31 شهریور سال 1391زندگی مشترکمون روآغازکردیم..... و درکنارهم باخوشی وسلامتی کامل زندگی جدیددونفره روشروع کردیم مامان جونم بعد9ماه زندگی دونفره فهمیدیم که جمع خانوادمون داره کامل میشه وداریم میشیم سه نفره..... راستی مامانی من وشما بابایی روباهدیه هامون غافلگیرکردیم البته بیشترما غافلگیرشدیم چون نمیدونستیم بابایی ازقبل کادو خریده ونمیخواست به روی مابیاره عشقم..... اینم ازهدیه بابایی به من وای که چه سلیقه ای داره بابایی... وامااز هدیه مابه باباجون ..قابل شمارونداره.... واماازهدیه جیگرمامان به ...
4 مهر 1393